داستانش طولانی است ! یعنی نه اینکه طولانی باشد ؛ پیچیده است ! رفته بودمش ببنمش برای یه سوال.. گفتند حالش خوب نیست و نیمده... خواهرم هم رشته ایش بود ! و تقریبا از حال همدیگر خبر داشتند! با این که سال بالاییش محسوب میشد ولی خب روابط خوبی با هم داشتند و... بار دوم رفتم که ببینمش و ازش ی سوال بکنم ! .... نبود... به خواهر پیامک دادم که می دونی خانوم فلانی کجاست ! مشکوک شده بود ! گفته بودم بهش با همسرم اومدیم دانشگاه ... ی سوال ازش دارم و.... کجاست این بنده خدا ! گفت بذار ! الان خبر می گیرم ! صبر کردم تا پیامکش برسه ! « چند روزیه که مریض شده و حالش خوب نیست ! .... » زنگ زدم به خواهرم که ریز رو بدونم!
یاد خاطرات افتادم
آخه وقتی رفته بودیم مناطق جنگی جنوب... برای مراسمات آمادگی بازدید از مناطق جنگی و تو ی اردو و.. بعد هم مراسم های یادمان دیده بودمش! آوازه اش رو شنیده بودم ! قبل از این مراسمات و اردو «شاید به حساب بد جنسی باشه ! » ولی خیلی دلم می خواست بهش تیکه بپرونم ! خب... دیگه ! ولی دلم میخواست .. چی کارش کنم ! دیدی وقتی دلت ویر ِ یه چیزی رو بگیره نمی تونه ولش کنه و بی خیالش بشه ! . دست خود آدم نیس !
نشستیم پای حرفاش ! اولش پروندیم ! تیکه رو میگم( خدا خودش ببخشه ) به روی خودش نیورد !جمعیت هم متوجه تیکه من شده بود ولی چون سخنران به روی خوشد نیورده بود ! خب .. بی خیال تیکه ما شده بودن !نشستیم که حرفاشو گوش کنیم؛.. سفارش کرده بود صداشو دوس نداره کسی ضبط کنه؛اولش از روی ....( بی زحمت پر نکنید ) صداشو ضبط کردیم... خلاصه اینکه اون جلسه تموم شده بود؛ گذشت و ...بر حسب اتفاقی و ماجرایی یاد صحبتش توی جلسه افتادم؛ رفتم سراغ ام پی تری ام ؛ صداشو آوردم... گوش کردم ... اصلا انگار داشت با من حرف می زد ؛ درست ماجرای من بود؛داشت حرف می زد و... من گریه میکردم... برای اون ماجرا و اتفاق و... بعد از اون نه برا تیکه انداختن رفتم نه هیچ چیز دیگه.. حتی نه برا ی اون تیتری که روی سخنرانی اش داشت ! نه!!! برای یافتن چیزی در دل خود.. برای... برای.... شاید....( بماند )
گذشت تا بازدید مناطق جنگی
سفر خوبی بود.... بر خلاف اردویی که برای وبلاگ نویسان خانوم ( طهورا ) ترتیب داده اند ولی آقایون بیشتر کارهایش را کرده اند؛مال این دانشگاه اکثر کارهایش را خانومها می کنن! از پوستر برای سر در دانشگاه و کاتالوگ ها و بروشورها و سی دی اهنگهای مذهبی و جبهه ای و حماسی برا ی مناطق مختلف ...تا..... دست خانومهاست ( بحمدلله )
اردو و بازدید تمام شد و بچه ها برگشتن ولی من موندم! به ضمانت خودم..برای خودم... کار داشتم !اونم برگشته بود!ولی دو روز بعد تو منطقه دیدمش!... 3 هفته ای تو مناطق بود! از 21 اسفند تا 13 فروردین خونه نرفته بود و...
اولین باری که فهمیدم حالش مساعد نیست اونجا بود؛ اولین باری که فهمیدم چرا وقتی صحبتش زیاد طول میکشه بچه ها بهش اشاره می کنن بسه دیگه ؛ حالت بد میشه ها ! چرا دوستاش اصرار می کنن زیادب ه خودش فشار نیاره ! چرا.... ( قبلش می گفتم : همه خانومها باید تو پر قو باشن مگه؟ چیه خب؟ بذارین حرفش رو بزنه ! )تو منطقه حالش بد شد و... زنگ زدم به خانومم که تو کجایی؟ اونم منطقه بود! گفت فلان جا! گفتم خودت رو برسون ! بیا این جا... و...
برگردیم سر اول نوشته :
زنگ زدم به خواهرم و... !براش دعا کردم ! نه برای اینکه می دونستم وقتی میگن حالش بده یعنی واقعا بده و حرفی از لوس بازی نیست! نه برا ی اینکه می دونستم وقتی حالش بده به روی خودش نمیاره!نه برای اینکه فکر بد کنین نه اصلا ! برای اینکه توی بد ترین دوران تصمیم گیری فکری و جنگهای عقیدتیم کمکم کرد... شاید چیز خاصی نگفته باشه ! ولی کمک کرد تا ی تلنگری بخورم و خودم برم دنبالش!کمک کرد تا بیفتم به جون نفسم و... اگر چه به قول خودش سخته!ولی...
چهارشنبه ای :
چهارشنبه ای برای دفاعیه یکی از رفقا رفته بودیم دانشگاه..یکی از تالارها برگزار میشد !رفتیم روحیه بدیم ..تشویق کنیم!بشینیم و بهش تبریک بگیم.. جو عوض کنیم... البته اخر سر هم که معلومه... شیرنی و میوه مفت بخوریم ؛ساعت 1 رفتیم زود تر که به کارهای رفیقمون بپردازیم؛ وسطش اومیدم بیرون یه هوایی بخوریم و در ضمن به خانومم زنگ بزنم که کجایی؟ خوبی؟ چه طوری ؟ امتحانت رو خوب دادی؟ خسته نباشی !بفدای سرت اگه خراب کردی!خودم میام برای امتحان بدی بهت کمک می کنم !بیام دنبالت ؟و...( )چشمم به چشمش خورد! تو محوطه بود!فکر می کردم ساعت کلاس ها تا 5 باشه.. کلاس داشته تا 7 !چشمش به من خورد!.... تو محوطه بود . در حالیکه من ی لحظه بعد از تلفن بر گشتم تا در تالار و ببندم پشت سرم!... چشمش به چشمم خورد.. نه... چشمم به چشمش خورد! ترسید... میشد فهمید که ترسیده!... آره ترسید!... ما جرا داره ! ..
از ترسیدنش ترسیدم؛ ترسیدم که نکنه فکر کنه.... من .. اصلا.... لابد بهش گفته بودن که اومده بودم ببینمش! نکنه بترسه که.... باید بدونه که من... نه... باید می رفتم جلو ؟؟؟!!! این قدر ترسیده بود که میشد پریدن رنگش رو از فاصله 10 -12 متری ای که با هم داشتیم فهمید!پس نباید جلو می رفتم... سرمو به علامت سلام تکون دادم!این قدر ترسیده بود که یادش رفت جواب بگه!برگشتم و درب تالار رو بستم!
5 شنبه شد!نماز صبح یادش افتادم! برای چی ؟ شاید چون به یاد اداهای سر دفاعیه حمید افتاده بود! !!به خواهر خبر دادم که ازش خبر بگیر... بلافاصله خبر اومد که .... که...
خدایا منو ببخش!
خدایا منو ببخش!
خدایا منو ببخش!..... خدااااااااااااااااااا.....
نمی خوام درد بکشید!من...
نوشته شده توسط : طفل طریق
لیست کل یادداشت های این وبلاگ