برای تو این شعر را می نویسم
برای تویی که مرا هیچ و هرگز ندیدی
اصلا یادت هست ؟
برای تویی که تو را هیچ و هر گز ندیدم
اصلا یادم هست ؟
برای تویی که به صد چشم ِ دیگر عزیزی برایم
به تمامی زیبایی ها قسم
برای تو این شعر را می سرایم !
برای تو محبوس ِ آن تنگ
برای تو الماس ِ مدفون در زیر سنگ
برای تو ای شبچراغ ِ بزرگم
برای تو ای دانه ی پر بهایم
برای تو این شعر را می سرایم
آنچنان که شایسته است !
من
...
من تو را در نبردت به ضد ِ ستم پیشه ها می شناسم
من
...
من تو را در صف رنج و خون ریشه ها می شناسم
از آن تو باشد این سرودی که هر بار آوازیدن گرفت در گلو مُرد
از آن تو باشد این سپاسم که هر بار گزاریدن گرفت جای خالی کرد احساسم
از آن تو باشد این اشک هایم که هر بار باریدن گرفت.زینب(س) به یادم آمد
از آن توباشد
همه ی همه ی لحظه های بی تو بودنم
که به چه زنده ام بی تو ؟؟؟
هنوز چرایی زندگی را نیافت ام ؟؟که با چگونه بی تو بودن نمی توانم بسازم
من
...
پدر
...
عجب واژه غریبی
!!!
نه بگذار این گونه بگویم
من و پدر
اشنا تر شد دوریمان
نه؟
چندی پیش ...مادری این مهره را داد و گفت :
یاقوت های خون
تک قطره های لعل
....
این مهره را داد و گفت :
این سرخ گل
بگو
با پدر !
که اکنون پهلوی من نهاده دست !
دیر فهمیدم
اکنون هم دیر است
برای فهمیدنت
مادر به قصه ای
با من ز من تا من آمد دیشب ! وز شور و شوق دیدن ِ آن پهلوان ِاو!! بیم از دلم رفت
اما
دیدار از آن او بود نه من
و باز من باید در حجم تنهایی های خود می ماندم
تا وسعتی باشد برای این تنگ زمین ِ خاکی ِ یک دست ی سیراب از خلق
آری
من عشق را اگر نچشیدم
آن را چو دسته گل
بر روی دامان مادر دیده ام
من اگر پای در آسمان عشق نگذاشته ام
اما
ا شهاب زرینش را بر عمق دیدگان مادر نظاره کرده ام
هان ای پدر
بگشای راهم
تا عاشقانه راهت را مبادا که خطا روم
با این چراغ سرخ تو به ره آشنایم
من با درد ها آشنایم
من را با دوا ها آشنا کن
هنوز هم که هنوز است بر شانه های مادر تکیه می زنم
هنوز هم که هنوز است با گرمای دل او زنده ام
هنوز هم که هنوز است
...پدر
نوشته شده توسط : طفل طریق
لیست کل یادداشت های این وبلاگ