• وبلاگ : راز گشايي
  • يادداشت : دعا(2) سفر عشق
  • نظرات : 1 خصوصي ، 16 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    شده تا حالا يکي رو اونقدر دوست داشته باشي که از زور خيالش خوابت نبره؟

    شده يهو براش دلتنگ بشي و بزني زير گريه؟

    شده اونقدر گريه کني که خوابت ببره؟
    ******

    براي كسي كه نبايد اين پست را بخواند؛بي انكه وعده صراطي دهم او را :
    چند دقيقه ايست دارم بهت فكر مي كنم... همه جوره..شايد مسخره باشد !شايد كه نه حتما! شايد كمتر كسي در بلاگ خود كامنتي براي بلاگري بگذارد كه شااااايد بخواند.نمي خوام برايت بگذارم.شايد اين جا نيايي... رحمم آمد خاطرت بيش از اين پريشان شود!نمي دانم چرا؟

    واقعا نمي دانم.. دلم مي خواست باهات حرف مي زدم....باور كن... !ديروز همه بودند... حتي دشمنانش... با خودم گفتم:اگر دوستش داشته باشد؛خودش را مي رساند... حتي اگه...
    داشتم فكر مي كردم حتي اگه عاشق كه هيچ؛دوستدارش باشي؛هم... ديروز كساني كه دشمنش بودند هم ناراحت بودند!
    شايد چون ياد خاطرات قبل از عقد خودم افتادم!

    وقتي حتي رد ميشد بي انكه بداند يك نفر دارد جان مي دهد؛روحش هم خبر نداشت كه كسي پل زده بر دلش؛تا شايد برسد دستش به دستان يارش...

    ياد خاطراتي شيرين... شيرين چون وصل دارد.. دوستي مي گفت.. عاشقي به وصل نيست؛شايد دوست داشتن هم..نمي دانم!

    ياد رد شدن مسافرتو....ياد رد شدن او از كنار من؛قبل از عقد..... رو به روي من..بي انكه بداند يك نفر دارد جان مي سپارد

    با خود بگويي:
    احمق!چشمهايت را بدزد..دارد مژه مي چرخاند!

    ترس اينكه اگر بگويم دوستش دارم؛باور نكند... با خود مي گفتم..چه بگويم؟تو كه باور نمي كني؟ چرا بگويم ؟

    ياد خاطرات دوار؛شب آرام در بستر خود با هزار و يك برنامه ريزي براي فردايت اماده اي كه بخوابي... چشمانت را به سقف مي دوزي..گرمي خواب وارد چشمان خسته از روز ميشود.. دلهره اي عجيب مي گيري!چرا؟...ياد دلدارت مي افتي.... چراغ موبايلت واضحتر مي كند كه ساعت 1 صبحه!... دلهره داري؟از جمله دوستت دارمي كه بهش گفتي.. 3 هفته و 7 ساعت و 23 دقيقه مي گذرد... بي انكه ترسي از شرع داشته باشي..بهش گفتي دوستت دارم... با خودت مي گويي زود است براي دلهره... تاب دلت براي بقيه بيشتر است ان قدر كه مي گويند تو اخر بي خيالي هستي بچه! اما براي او.... دلت كه هيچ؛چشمانت هم اماده گرمي اشك است ... زنگ مي زني... عاشق كه باشي يا محب .. حتي دلهره يار از امتحان درسي فردايش را هم مي فهمي!بيشتر از خودش حسش مي كني و ان قدر نگرانش مي شوي كه حاضري با او تا صبح بيدار بماني و بيدارش كني تا مبادا درسش بماند!

    با خودم گفتم اگر تو دوستدارش باشي!مي رساني خودت را...مي بينمت.... نيمدي... نبودي... بودي؟
    نشد كه بيايي؟مي دانستي اصلا؟پرسيدي كجا؟كي؟ خبر نداشتي؟....

    مي داني چيست؟وقتي از دل كسي پل زدي بر دلت... پيغامبر نمي خواد... عشق و عاطفه و محبت.. پيامبران صادق رسالتند! رسالتي بين تو و محبوبت!
    اين چند دقيقه داشتم فكر مي كردم..چگونه روي شانه هايت تشييع خواهي كرد ؟!
    بعد گفتم.. او كه در بودنش نبود؛چگونه در نبودش باشد !؟

    ياد جمله دكتر شريعتي افتادم!
    خيلي دوستش دارم :

    شگفتا! وقتي که بود نمي ديدم‌‌،

    وقتي مي خواند نمي شنيدم

    وقتي ديدم که نبود،
    وقتي شنيدم که نخواند

    بقيه داره البته....
    در هر صورت برايت آرزوي موفقيت دارم ..چرا نمي دانم؟شايد هم ندارم... ان هم نمي دانم