سلام مهربان ...
خدايش بيامرزد ...
اي دريغ و حسرت هميشگي!
ناگهان
چقدر زود
دير مي شود ....
و چه درد دلي داشت:
خسته ام از آرزوها، آرزوهاي شعاري
شوق پرواز مجازي، بالهاي استعاري
لحظه هاي کاغذي را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بايگاني، زندگي هاي اداري
آفتاب زرد و غمگين، پله هاي رو به پايين
سقفهاي سرد و سنگين، آسمانهاي اجاري
با نگاهي سر شکسته، چشمهايي پينه بسته
خسته از درهاي بسته، خسته از چشم انتظاري
صندلي هاي خميده، ميزهاي صف کشيده
خنده هاي لب پريده، گريه هاي اختياري
عصر جدول هاي خالي، پارک هاي اين حوالي
پرسه هاي بي خيالي، نيمکت هاي خماري
رو نوشت روزها را، روي هم سنجاق کردم:
شنبه هاي بي پناهي، جمعه هاي بي قراري
عاقبت پرونده ام را، با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزي، باد خواهد برد باري
روي ميز خالي من، صفحه ي باز حوادث
در ستون تسليتها ، نامي از ما يادگاري
جايش خاليست ... خدايش بيامرزد ...ياحق!